۱۳۸۷ اردیبهشت ۵, پنجشنبه

يك داستان كليشه‌اي

روز، داخلي، دفتر يك شركت مهندسي:
درب سالن باز مي‌شود و زني با چشمان اشك‌آلود در حالي كه بچه‌اي را به بغل گرفته وارد مي‌شود و مستقيم جلوي ميز منشي مي‌رود.
- با مهندس اميني كار داشتم.
- ايشون جلسه دارن.
- مهمه
- آخه ...
- خواهش مي‌كنم. (صداي زن بالا مي‌رود)
منشي لحظه‌اي درنگ مي‌كند.
- پس يه لحظه صبر كنين لطفا.
بچه بي تابي مي‌كند، اما زن توجهي به او ندارد و با نگاه منشي را تعقيب مي‌كند كه درب اتاقي را رويش نوشته شده «دفتر مدير عامل» مي‌زند و داخل مي‌شود.
زن همانطور بي حركت وسط سالن ايستاده و به درب اتاق خيره شده است. چند لحظه بعد منشي از اتاق بيرون مي‌آيد.
- ببخشيد خانم، ولي ايشون نمي‌تونن شما رو ببينن.
زن با شنيدن اين جمله وا مي‌رود. بچه نزديك است كه از دستش بيفتد، همانجا روي زمين مي‌نشيند، بچه شروع مي‌كند به جيغ زدن.
- چي شد خانوم؟ آقاي اكبري بدو يه ليوان آب قند بيار
كارمندان در سالن جمع مي‌شوند، منشي بالاي سر زن نشسته و باد مي‌زند. اكبري ليوان آب را دست منشي مي‌رساند.
- بيا عزيزم بخور.
زن واكنشي نشان نمي‌دهد. بي حركت نشسته و به جايي نامعلوم خيره شده است. قطرهاي اشك از گوشه چشمش سرازير مي‌شوند.
منشي بچه را از زن مي‌گيرد و به يكي از كارمنهاي زن مي‌دهد.
- چي شده آخه؟ چه بلايي سرت اومده؟
كارمندها شروع مي‌كنند به اظهار نظر كردن.
- چي شده خانم محمودي؟ اين كيه؟
- نمي‌دونم با مهندس اميني كار داشت.
- زنشه؟
- بچه مال كيه؟
- حتما زنشه ...
زن كم كم به خودش مي‌آيد. دور و بر را نگاه مي‌كند.
- بچه‌م كو؟ بچه‌مو بدين.
از جا بلند مي‌شود و هراسان بچه را از بغل زن كارمند مي‌گيرد. زن وسط سالن ايستاده و كارمندها دوره‌اش كرده‌اند. زن با ترس آن‌ها ر ا نگاه مي‌كند. بچه را به سينه مي‌فشارد و به سرعت از سالن خارج مي‌شود.
كارمندها مبهوت ايستاده‌اند. اظهار نظرها دوباره شروع مي‌شود.
- فكر كنم زنش بود.
- آره حتما اونم بچه‌ش بود.
- خيلي مارمولكه ...
- دمش گرم ...
درب اتاق مدير عامل باز مي‌شود و مهندس اميني بيرون مي‌آيد. همه ساكت مي‌شوند. اميني نگاه بي حالتي به كارمندها مي‌اندازد. كارمندها در سكوت و به آرامي پراكنده مي‌شوند و با اتاق‌هايشان برمي‌گردند. مهندس اميني بي حركت جلوي در اتاق ايستاده و به سالن خالي نگاه مي‌كند. از جيب پيراهنش پاكت سيگاري بيرون مي‌آورد، يكي بيرون مي‌كشد و همانجا روشن مي‌كند. از گوشه چشمانش قطره‌هاي اشك سرازير مي‌شوند.
5/2/87-ساعت 11

هیچ نظری موجود نیست: