از سر خاك كه برگشت لباسهاش همه گلي بود. آن وقت سال طبيعي هم بود، در آن باران نبايد بيرون ميرفت. يك سرما خوردگي كوچك هم ممكن بود او را از پا بياندازد. اما نميتوانست، وقتي دلش ميگرفت ديگر دست خودش نبود، هر طور شده خودش را ميرساند سر خاك. تنها كسي كه ميتوانست با او درد و دل كند آنجا بود، زير خروارها خاك سرد.
يك راست وارد حمام شد و رفت زير دوش و خودش را سپرد به داغي تنسوز آب. از حمام كه بيرون آمد قهوهاي دم كرد و مثل هميشه داغ و تلخ نوشيد و خودش را رها كرد روي صندلي راحتي كنار پنجره و بارش سيلآساي باران را تماشا كرد. باران را دوست داشت. برايش پر از خاطره بود و او را ميبرد به روزهاي خوش گذشته. به آن شب باراني كه براي اولين بار مستي را باهم و در خلوت تجربه كردند.
مرد بطري شراب و گيلاسها را آورد. زن پشت ميز نشسته بود و شوخ و شنگ نگاهش ميكرد. مرد گيلاسها را پر كرد. - به سلامتي تو! و زن سوزشي دلچسب را در گلويش حس كرد. گيلاس بعدي را زن پر كرد و دست مرد داد. به سلامتي تو! و زن كمكم مست شد و شروع كرد به خواندن، بارون بارونه ... . و مرد مبهوت مانده بود از صداي مخملي زن.
كمكم پلكهايش سنگين شد، صداها را مبهم ميشنيد، انگار كه از دور دستها به گوشش برسد. نفهميد كي خوابش برد. سحر بود كه از سرما بيدار شد و خودش را پشت ميز يافت و فهميد همانجا خوابش برده. چند دقيقهاي گذشت تا يادش آمد كه كسي آنجا نيست و او تنهاست. ديگر سالهاست كه تنهاست.