۱۳۸۷ مهر ۲۱, یکشنبه

صبح

زن يك طرف اتاق به پهلو خوابيده بود و موهاي رنگ كرده اش روي بالش پخش شده بود. صورتي سفيد داشت و بيني كوچك و لبهاي گوشتالو . مرد در طرف ديگر طاقباز خوابيده بود و دستهايش روي شكم برجسته اش بالا و پايين مي رفت. موهاي كوتاه نامرتبي داشت كه در محدودة شقيقه ها به سفيدي مي زد و ريش كوتاهي صورت گردش را مي پوشاند.
نور ضعيفي از پنجره وارد مي شد, پردة سبز كلفتي جلوي پنجره را گرفته بود و اتاق را در تاريكي نگه داشته بود. طرف مرد يك كمد ديواري بود, كه كرم رنگ بود و به رنگ ديوارها و كنارش جا لباسي چوبي قرار دشت كه چند تكه لباس به اش آويزان بود: پيراهن قهوه اي, شلوار مشكي و كت خاكستري مرد و مانتوي مشكي زن چادر و روسري قرمز گلدارش. ساعت شماطه داري بالاي سر مرد بود كه صداي تيك تاكش صداي خرناسهاي گهگاه مرد را همراهي مي كرد, و كف اتاق را فرش دستباف كهنه اي با زمينة لاكي پر كرده بود. روي طاقچة بالاي سرشان, عكس سياه و سفيدي بود از پير مردي كه كت تيرة راه راه و پيراهن روشني به تن داشت و يقه را بسته بود و ته ريش داشت و سبيل هيتلري, وكلاه شاپو به سر گذاشته بود. كنار عكس جانماز بود و آينه وشمعدان قديمي, كه جلويش يك شانة پلاستيكي و چند گيرة سر بود و آن طرف تر قرآن بود و ديوان حافظ و يك دفترچة شصت برگ جلد شده , كه خودكار بيك سياهي رويش بود.
صداي زنگ ساعت شماطه دار مرد را از خواب پراند. مرد با چشمان بسته به دنبال ساعت گشت و صدايش را قطع كرد. چشمانش را ماليد, خميازه كشيد و به سقف خيره شد. كش و قوسي به تنش داد, نگاهي به ساعت انداخت و بلند شد. پرده را كنار زد و از اتاق بيرون رفت.

*

مرد حوله به دست از دستشويي بيرون آمد و جلوي در دست و صورتش را خشك كرد. صداي زن از اتاق ديگر مي آمد: ــ مرضيه! ... محمود! ... پاشين ... . روي در اتاق چند برچسب باربي بود و مانند اتاق زن ومرد كرم رنگ بود. هال اما در و ديوارش موشي بود و از يك طرف به راهرو و در خروجي منتهي مي شد و در طرف ديگر آشپزخانه بود و دري كه به حياط كوچك راه داشت. تلويزيون روي ميز پايه فلزي در گوشة اتاق بود، كه پارچة سفيد گلدوزي شده اي رويش بود و زيرش ضبط صوت قديمي و چند نوار كاست. فرش ماشيني تقريباًََ نويي زمين را مي پوشاند و در كناره ها چند پشتي تركمن بود و گلدان بزرگي در گوشة هال.
مرد به آشپز خانه رفت و در يخچال را باز كرد, تقريباََ خالي بود. ظرف پنير را برداشت و روي كابينت سبز رنگ گذاشت. آشپزخانه كوچك بود و با وجود يخچال و اجاق گاز فضاي چنداني نداشت. يك گوني برنج نيمه پر و يك حلب روغن روي زمين كنار اجاق گاز بود و پشت پنجره رديف شيشه هاي آبغوره و ترشي ديده مي شد. مرد سفره را پيدا كرد و همراه ظرف پنير به هال آمد. سفره را در گوشه اش پهن كرد, تلويزيون را روشن كرد و خودش كنار سفره نشست. صداي بلند مجري تلويزيون در اتاق پيچيد كه لبخند به لب صبح به خير مي گفت و براي بينندگان عزيز آرزوي روزي خوش داشت.

*

ــ خوابي؟
ــ نه
مرد جلوي تلويزيون خوابش برده بود و با صداي زن از خواب پريده بود. دخترش جلويش نشسته بود و زن سيني چاي را در سفره مي گذاشت.
ــ سلام بابا
ــ سلام
زن استكان بزرگ تر را جلوي مرد گذاشت و خودش كنار سفره نشست.رو به دختر گفت: ــ روپوشتو نمي پوشي؟
دختر متعجب گفت: ــ الان؟
ــ آره.
ــ خودت گفتي كثيف مي شه.
ــ نه, مامان. برو بپوش. محمودم صدا كن, باز خوابش برده.
دختر با ناراحتي بلند شد, چند ضربه به در دستشويي زد و صدا زد : ــ محمود! ... زود باش ... خوابيدي؟
و به اتاق رفت.
مرد چايش را هم زده بود و خيره به تلويزيون لقمه اي در دهان مي گذاشت. زن زير لب گفت : ـ هيچي تو خونه نداريم, بايد برم خريد.
مرد پس از چند لحظه سكوت گفت: ــ تا دو سه روز ديگه حقوقا رو مي دن.
ــ اجاره خونه ام هست.
مرد چيزي نگفت. رو به تلويزيون خيره مانده بود كه اخبار هواشناسي را اعلام مي كرد. زن بي حركت نگاهش مي كرد. موهايش آشفته بود و چشمانش هنوز پف داشت. گوشة چشمش مي پريد. اخبار كه تمام شد مرد نگاهي به ساعت انداخت, چايش را سر كشيد و همانطور كه بلند مي شد گفت: ــ دو سه روز ديگه صبر كن.
مرد به اتاق خواب رفت. از زير جالباسي گلولة سياه جوراب را برداشت و به پا كرد. پيراهن و شلوار را پوشيد, كت را به دست گرفت و بيرون آمد. زن كنار در ايستاده بود و نگاهش مي كرد. بچه ها كنار سفره نشسته بودند و صبحانه مي خوردند. ترانه اي از تلويزيون پخش مي شد. مرد لحظه اي ايستاد, كت را پوشيد و گفت: ــ خداحافظ.
ــ دير مي آي؟
ــ آره
‌ ‌ ــ به سلامت.
مرد به طرف در رفت, در راهرو كفشها را پوشيد. دختر داد زد: ــ خداحافظ بابا ... مرد برگشت, دستش را بلند كرد و گفت: ــ خداحافظ. پسر حواسش به تلويزيون بود. صداي ترانه در خانه پيچيده بود. مرد در را باز كرد و بيرون رفت.

پاييز 82