شب است و سرد. انگار ساعتي پيش باران زده و خيابانها خيس است. به دنبال مردي ميدوم. نميدانم چرا، نميشناسماش، حتي به درستي نميبينماش. فقط بياختيار به دنبالاش ميدوم، گويي نيرويي مرا مجبور به اين كار ميكند. به او نزديك ميشوم. لحظهاي برميگردد. ترس در چشمانش موج ميزند. چيزي نمانده بگيرمش. اما لحظهاي پايم سر ميخورد و زمين ميخورم. فاصلهام زياد شده اما نيروي عجيبي در خود احساس ميكنم. ميدانم كه ميتوانم بگيرمش. پس برميخيزم و باز ميدوم. مرد به كوچه باريكي ميپيچد و من به دنبالاش هستم. كوچه بنبست است. كارش تمام است، گرفتماش. راه فراري ندارد. مرد به انتهاي كوچه ميرسد. نقش سايهاش روي ديوار افتاده. با هراس به اطراف نگاه ميكند تا بلكه راه فراري پيدا كند. دست به ديوار ميكشد و سعي ميكند از آن بالا برود. اما ديوار بلند و صاف است و بالا رفتن از آن ناممكن. آرام به طرفاش ميروم. آمادهام كه كار را تمام كنم. ناگهان مرد به طرف من ميآيد. از حركتاش جا ميخورم. بي حركت ماندهام. در چشمانم خيره ميشود، به رويم پوزخند ميزند و به طرف ديوار ميدود. نقش سايهاش روي ديوار بزرگ و بزرگتر ميشود تا اينكه مرد با نقش سايه يكي ميشود. حالا سايه از ديوار بالا ميرود و من مات ماندهام. مرد فرار كرده است.
اشتراک در:
پستها (Atom)