۱۳۸۶ اسفند ۱۳, دوشنبه

آخرين لحظه

اين آخرين لحظه‌هاست. من در آخرين لحظه‌ها هستم. دارم آخرين نفس‌هامو مي‌كشم.
هميشه آخرين بار هر چيزي جذابه، حتي اگه آخرين نفس باشه. حتي اگه آخرين لحظه باشه. آدم تو آخرين لحظه‌ها دوست داره همه‌چيزو مرور كنه. همه خاطره‌ها، همه اتفاق‌ها، همه خوشي‌ها. اما فرصت خيلي كمه، كمتر از اونچه كه فكرشو بكني. حتي فرصت نمي‌كني يه خاطره‌ رو به يادت بياري. همه چيز سريع‌تر از اونچه كه فكرشو بكني اتفاق مي‌افته. به همين سادگي. آها! ديدي؟ تموم شد، نه دردي، نه زجري. مثل آب خوردن، مثل نفس كشيدن، فقط فرقش اينه كه اين نفس آخره. نفسي كه مي‌آد ولي برنمي‌گرده. بعد فقط يه چيز مي‌مونه، سكوت ... سكوت محض و هيچ چيز غير از سكوت نيست.
و حالا من دارم به اونجايي مي‌رسم كه فقط سكوته. پس اگه صدامو نشنيدي ناراحت نشو، نترس، چون من مرده‌م.

هیچ نظری موجود نیست: