و حالا باز هم اينجا هستم و دوباره به پنجرهاي مينگرم كه بار اول تو را در آن ديدم. اما امروز آن پنجره خاليست و جاي خالي تو را حجمي از خلا گرفته. يادم ميآيد بار اول به اين ميانديشيدم كه تو ساعتها در كنار پنجره چه ميكني؟ تو را تصور ميكردم كه روزت را چطور ميگذراني، غذا ميپزي، گردگيري ميكني از بچه كوچكت نگهداري ميكني.
اما بعدها فقط بودن تو كافي بود. چنانچه وقتي نبودي انگار جزيي از وجودم را گم ميكردم. اگر روزي كنار پنجره نميديدمت هزارها فكر به سرم ميزد و آن روز حتما روز بدي برايم ميشد.
من با تو روزها زندگي كردم، روزها به پنجرهات نگاه ميكردم و ذره ذره مي ساخمت، آنگونه كه بايد ميبودي.
رفتت را ميديدم كه چون پرندهاي زخمي، ترسان و گريزان از همه، كوتاه كوتاه ميپريدي و دور ميشدي. از من دور ميشدي و من همچنان منتظر بودم. منتظر روزي كه شايد روزي دوباره برگردي و بتوانم حتي شده يكبار ديگر تو را ببينم.
وقتي از پشت پنجره بيرون را نگاه ميكردي گويي به دنبال راهي براي گريز بودي، گريز از زنداني كه در آن اسير بودي. اسارت را دوست نداشتي، ميخواستي هر طور شده از شر زندگي تكراريات بگريزي، اما راه فراري نمييافتي، يا شايد يافته بودي و جرات فرار نداشتي.
حالا كه در مقابل همان پنجره نشستهام تمام اين افكار در مغزم ميگردند و تو همچنان نيستي و پنجرهات هنوز خالي است. آنروزها به اين فكر ميكردم كه اگر روزي دگر تورا نبينم چه خواهد شد. اما حالا روزها است كه نيستي و من تنها، به پنجره خالي اتاقت نگاه ميكنم و نميدانم چه بر من ميگذرد. انگار تو در دنيايي ديگر بودهاي، انگار سالها از آن روزها گذشته، انگار فقط در روياهايم بودهاي.
و شايد واقعيت همين باشد، شايد تو فقط در روياهاي من بودهاي. يا شايد حالا من در رويا باشم. شايد آن روزها و وجود تو و پنجره واقعيت بوده و امروز و پنجره خالي روياست. شايد.
اما بعدها فقط بودن تو كافي بود. چنانچه وقتي نبودي انگار جزيي از وجودم را گم ميكردم. اگر روزي كنار پنجره نميديدمت هزارها فكر به سرم ميزد و آن روز حتما روز بدي برايم ميشد.
من با تو روزها زندگي كردم، روزها به پنجرهات نگاه ميكردم و ذره ذره مي ساخمت، آنگونه كه بايد ميبودي.
رفتت را ميديدم كه چون پرندهاي زخمي، ترسان و گريزان از همه، كوتاه كوتاه ميپريدي و دور ميشدي. از من دور ميشدي و من همچنان منتظر بودم. منتظر روزي كه شايد روزي دوباره برگردي و بتوانم حتي شده يكبار ديگر تو را ببينم.
وقتي از پشت پنجره بيرون را نگاه ميكردي گويي به دنبال راهي براي گريز بودي، گريز از زنداني كه در آن اسير بودي. اسارت را دوست نداشتي، ميخواستي هر طور شده از شر زندگي تكراريات بگريزي، اما راه فراري نمييافتي، يا شايد يافته بودي و جرات فرار نداشتي.
حالا كه در مقابل همان پنجره نشستهام تمام اين افكار در مغزم ميگردند و تو همچنان نيستي و پنجرهات هنوز خالي است. آنروزها به اين فكر ميكردم كه اگر روزي دگر تورا نبينم چه خواهد شد. اما حالا روزها است كه نيستي و من تنها، به پنجره خالي اتاقت نگاه ميكنم و نميدانم چه بر من ميگذرد. انگار تو در دنيايي ديگر بودهاي، انگار سالها از آن روزها گذشته، انگار فقط در روياهايم بودهاي.
و شايد واقعيت همين باشد، شايد تو فقط در روياهاي من بودهاي. يا شايد حالا من در رويا باشم. شايد آن روزها و وجود تو و پنجره واقعيت بوده و امروز و پنجره خالي روياست. شايد.
۱ نظر:
زویای خاموش پنجره ....خیلی از حس حالش خوشم اومد
ارسال یک نظر